مسابقه داستان کوتاه
Henri Cartier-Bresson عکس از
بوی سیگار
مهرداد رشيدي
- بوی سیگار میدی.
- دوستام سیگار کشیدن.
- هنوز اون قدر بزرگ نشدی که دوستای سیگاری داشته باشی.
- بزرگ شدم اما شما نمیخوای ببینی.
- هنوز دیپلم هم نگرفتی بچه.
- اونم میگیرم.
- هنوز نمیتونی چیزاتو نگه داری.
- کی گفته؟
- من میگم. مگه دوچرخه قبلیت رو ندزدیدن؟
پدرم همه چیز را به هم ربط میداد. وقتی هم بالای منبر میرفت دیگر پایین نمیآمد.
- ببینم میتونی این دوچرخه جدیده رو نگه داری.
وقتی پدرم این را گفت تصمیم گرفتم بهترین قفل دوچرخهی بازار را بخرم. قفل دو کلید داشت.
- مامان میتونی این کلید رو برام نگه داری؟
- آویزونش کن به میخ آشپزخونه.
به سوراخ کلید یدک، نخ قرمزی گره زدم و به میخی که توی دیوار آشپزخانه بود آویزانش کردم. از ترس اینکه نکند کلید اول را گم کنم یک زنجیر بلند خریدم. یک سر زنجیر را با قلاب به پیله شلوارم وصل کردم و به سر دیگرش کلید را وصل کردم و آن را در جیب شلوارم گذاشتم. زنجیر زیادی بلند بود و جیبم را سنگین میکرد. موقع راه رفتن، وقتی سنگینی زنجیر را حس میکردم خیالم راحت میشد که کلید همراهم است. همیشه حواسم بود که اگر از دوچرخهام فاصله میگیرم حتما قفل دوچرخه را بزنم. همه چیز خوب پیش میرفت تا این که دوستم به خانهشان دعوتم کرد. خانهشان در مجتمع آپارتمانهای فرانسویساز بود. دوچرخه را در محوطه مجتمع به تیر چراغ برق قفل کردم. آسانسور خراب بود. از پلههای بغل بالا رفتم. نگاهی به بالا کردم. کلی پله دیگر مانده بود. نگاهی به پایین کردم. فقط چند پله بالا آمده بودم. در همین لحظه فردی با دوچرخهای شبیه دوچرخهام از قاب نگاهم خارج شد. نگران شدم. پلهها را با سرعت پایین رفتم. در پایین پلهها نفسم گرفت. رفتم سمت دوچرخه. نبود. فکر کردم شاید جای دیگری آن را گذاشتهام. از تیر چراغ برقی به تیر دیگر رفتم. نبود. به خانه برگشتم. کلیهام درد میکرد. حالت تهوع داشتم. نمیتوانستم چیزی بخورم. مدام آب دهانم غلیظ میشد. رفتم پیش مادرم.
- ماما دوچرخهام رو دزدیدن.
- کجا؟ کِی؟
- صبح. بابا نفهمه.
- بالاخره که چی؟ خودم بهش میگم.
- نگو.
- برو. غصه نخور.
عصر وقتی از اتاقام بیرون زدم پدرم داشت روزنامه میخواند. تا مرا دید بدون آن که روزنامه را جمع کند گفت: «بهبه گلپسر. شنیدم دستهگل به آب دادی». هیچی نگفتم.
دیدی عرضه نداشتی نگهش داری.
از خانه بیرون زدم. تصمیم گرفتم دنبال دوچرخهام بگردم. محله به محله، کوچه به کوچه میرفتم و دوچرخهها را وارسی میکردم. تابستان زهرمارم شد. صبح تا ظهر و عصر تا شب پیاده قدم میزدم. شبها هم باید سرکوفتهای پدرم را تحمل میکردم.
دوچرخه رو که پیدا نکردی هیچ یه جفت کفش هم پاره کردی.
یک بار در کوچهای، دوچرخهای شبیه دوچرخهام دیدم. بدنهی دوچرخه را با نوار رنگی پوشانده بودند. نوارش را باز کردم. دوچرخه من نبود. داشتم آرام از دوچرخه فاصله میگرفتم که صاحبش رسید و بدون هیچ حرفی، مشتی به سمتم پرتاب کرد. بچه محلههایش به کمکش آمدند. لباسهایم پاره شد. لب بالایم زخمی شد. زیر چشم راستم هم بادمجانی سبز شد.
نمیخواد دیگه دنبالش بگردی. عرضه پیدا کردنش رو که نداری هیچ، میزنی خودتو هم ناقص میکنی.
فرداش دوباره رفتم دنبال دوچرخه. همینجور فرداهای بعدیش. یک روز پشت بازارچه یکی از محلهها دوچرخهام را دیدم. قفل خودم را به آن زده بودند. از توی جیبم کلید را در آوردم. قفل باز شد. خواستم دوچرخه را بردارم و بزنم به چاک. بعد اما تصمیم گرفتم کمین بایستم تا طرف بیاید. نمیآمد. رفتم به مغازهای که به دوچرخه دید داشت. خواستم آبمیوه بخرم که چشمم به سیگارها افتاد. یک نخ سیگار و یک فندک خریدم. برگشتم به کمین. اولین نخ سیگار زندگیام را روشن کردم. به سرفه افتادم اما تا آخر آن را کشیدم. مدتی که گذشت پسری به طرف دوچرخه رفت. سناش از من بیشتر و هیکلش بزرگتر بود. تا خم شد که قفل را باز کند زنجیر کلید را دور گردنش انداختم و زانویم را گذاشتم پشت گردنش. دست و پا میزد. دستهایش را بالا آورد که زنجیر را باز کند. رهایش نکردم. زنجیر را محکمتر فشار دادم. از حال رفت شاید هم مُرد. نمیدانم. به خودم آمدم. ترسیدم. قفل را باز کردم. سوار دوچرخه شدم. برگشتم و نگاهی به پسر کردم. کنار پسر کلیدی افتاده بود که دقیقا شبیه کلید خودم بود. یک نخ قرمز به آن وصل بود.